mom
ساعت به 1:30 بامداد رسیده بود که با فکر و خیال و افکار پریشان از خواب پریدم. مادرم را در خواب دیدم که موهای چون برفش روی شانههایش پخش بودند و لباسی زیبا به تن داشت و لبخندی زیباتر به لب.
و این خواب نابهنگام نگرانم کرد.
از تخت برخاستم، تلفن را برداشتم و به خانهی او زنگ زدم و هربار ناامیدتر میشدم. آماده شدم و سوئیچ ماشین را برداشتم و حرکت کردم به سوی دوست.
راه نسبتا طولانی بود، حدود 3 ساعت اما من این مسیر را تا خانهی مادر با ماشین نمیپیمودم، پرواز میکردم.
به خانهاش رسیدم و در را با کلیدی که داشتم باز کردم. او را دیدم. مثل همیشه بود. بازهم روی کاناپهی جلوی تلویزیون و درحال بافت ژاکت خوابش برده بود. ترسیدم نکند به خواب ابدی رفته باشد! ولی وقتی سمعکش را روی میز دیدم به عادت همیشگیاش لبخندی به پهنای صورتم زدم، صورتش را بوسیدم. گرمای بدنش به من امید میداد برای ادامه زندگی.
ساعت حدود 5 بود و من خواب از سرم پریده بود. تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم و نان گندم خانگی و شیرینی دارچینی دوست داشتنیاش را برایش درست کنم، چای بگذارم، شیر گرم کنم تا باهم دوتایی صبحانهای بخوریم. مطمئن بودم که خوشمزهترین صبحانهی هفتهام خواهد بود.
ولی نشد! دو لیوان چای و دو لیوان شیر گرم ریختم. دو بشقاب برداشتم و در هرکدام یک نان گندم، دو شیرینی دارچینی و یک تکه پنیر گذاشتم و میز را چیدم. رفتم تا مادر را صدا کنم تا بهترین لحظات هفتهام را رقم بزنم. فکر میکردم او را با آمدن بیخبر خود شوکه خواهم کرد ولی...
ولی او بود که مرا شوکه کرد. صدایش زدم، یکبار، دوبار، سهبار... . این کار را برای دهمین بار تکرار کردم. بوسیدمش و از او خواستم چشمانش را بگشاید تا کمی بیشتر باهم باشیم ولی او دیگر هیچگاه چشمانش را باز نکرد. بدنش سرد بود! به سردی برف و او دیگر نبود.
حالا دقیق نمیدانم چندسال و چندروز از آن روز شوم میگذرد اما این را خوب میدانم که دیگر هیچگاه نان گندم خانگی و شیرینی دارچینی نخوردم، هیچگاه!
[ بازدید : 737 ] [ امتیاز : 3 ] [ امتیاز شما : ]